به چشم تو ..

متن مرتبط با «یک داستان قدیمی محلی» در سایت به چشم تو .. نوشته شده است

چیکار کنم؟! :(((

  • شاید تقصیر هر دوتامون بود. شاید همون‌جوری که اون منو به خودش وابسته کرد منم اونو به خودم وابسته کردم. بعدش من هر روز بیشتر از قبل تو وابستگی‌ش غرق شدم ولی اون زرنگ‌تر بود و یه شاخه‌ای چیزی پیدا کرد و خودشو نجات داد. نمی‌دونم. واقعا نمی‌دونم. نمی‌دونم, ...ادامه مطلب

  • قطار تبریز-مشهد، پلاسکو، معدن آزادشهر و این داستان ادامه دارد!

  • یک عده هستند در این مملکت که هر روز چاق و چله‌تر می‌شوند. آن هم بدون هیچ زحمتی. مثل خوردن یک لیوان آب سرد. عده‌ای دیگر هم هستند برای به دست آوردن چندرغاز دست به هر کاری می‌زنند. آن وقت همان چندرغاز را هم به وقتش به آن‌ها نمی‌دهند. بیمه‌شان هم نمی‌کنن, ...ادامه مطلب

  • مرگ یک رابطه

  • روبه‌روی گنبد طلایی، زیر یه طاق کوچیک پشت به دیوار نشسته بود. دو تا زانوهاشو جمع کرده بود تو بغلش و چادر گلدارشو انداخته بود روشون. به اون بالاها خیره شده بود. از زمان و مکان جدا بود. گوله‌گوله اشک می‌ریخت. بدون هیچ صدا یا حرکتی. صورتش خیس خیس بود. همسرش خیلی وقت بود که رسیده بود و از دور زل زده بود بهش. نمی‌دونست چرا همدم تنهایی‌هاش اینطوری زار می‌زنه. نمی‌فهمید چرا حضورشو نفهمیده. صداش کرد. انگا, ...ادامه مطلب

  • تو‌ وسط یک ظهر زمستانی!

  • فلان دانشگاه اعلام کرد که نیرو می‌خواهد و قرار است آزمون جذب نیروی قراردادی برگزار کند. یک نفر به عنوان مسئول کارگاه!! آن هم با کلی مصوبه و شرط و شرایط و هفت خوان و غیره و ذلک. من هم از دهانم در رفت که قرار است چنین شود و چنان شود. والدین گرامی هم که افتادند روی دنده لج که باید شرکت کنی. از نظر آقای‌پدر هیچ کس در سطح شهر پیدا نمی‌شود که از من بهتر باشد!! مجابم کردند که ثبت‌نام کنم. کمی بعد والدین گرامی به سفرشان رفتند و درست یک روز قبل از امتحان یعنی پنج‌شنبه هفته قبل همه را به صرف نهار دعوت کردند. آن وقت علی ماند و حوضش. آخر من با آن همه کوفتگی و صدای گرفته و تبخال و سرماخوردگی و سر و صدایی که توی کله‌ام این طرف و آن طرف می‌رفتند چطور‌ می‌توانستم به سوالات آزمون جواب بدهم؟! وقتی توان راه رفتن نداشتم چطور‌ توان تست زدن می‌توانستم داشته باشم؟! من داشتم می‌مردم. به معنای واقعی‌اش. از روی غیرت بود که تمام قد نمی‌افتادم و جان به جان آفرین تسلیم‌ نمی‌کردم!! حالا توی آن گیری‌ویری کارت ورود به جلسه را نگرفته بودم. پرینتر هم چند وقتی بود رید می‌زد. من روز تعطیل باید چه خاکی به سر مبارک می‌ریخت, ...ادامه مطلب

  • یک داستان قدیمی

  • هزاران سال پیش، تفرقه به جان مردم سرزمینی افتاد. جای خوبی و بدی عوض شد. آدم های سپید، سیاه نامیده می شدند و آدم های سیاه، سپید. اوضاع شهر نابه سامان بود. درگیری ها به اوجش رسیده بود. دیگر هیچ کس نمی دانست چاره حل مشکل چیست. تا این که بزرگِ آدم های سپید تصمیم گرفت سرزمین را نجات دهد. نمی شد دست روی دست گذاشت و شاهد نابودی سرزمین بود. با خودش تصمیم گرفت دست تمامی آدم های سپید را بگیرد و برود با آدم های سیاه حرف بزند شاید از خر شیطان بیایند پایین. حرف اما فایده ای نداشت. جنگ سختی میان آن ها درگرفت.آدم های سیاه آب را بر آدم های سپید بستند. به کودکان هم رحم نکر,یک داستان قدیمی,یک داستان قدیمی محلی,یک داستان قدیمی کوتاه,یک داستان قدیمی ایرانی,یک داستان قدیمی طولانی,يك داستان قديمي,یک داستان به نثر قدیمی,بازنویسی یک داستان قدیمی,خلاصه یک داستان قدیمی,یک داستان به زبان قدیمی ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها