فلان دانشگاه اعلام کرد که نیرو میخواهد و قرار است آزمون جذب نیروی قراردادی برگزار کند. یک نفر به عنوان مسئول کارگاه!! آن هم با کلی مصوبه و شرط و شرایط و هفت خوان و غیره و ذلک. من هم از دهانم در رفت که قرار است چنین شود و چنان شود. والدین گرامی هم که افتادند روی دنده لج که باید شرکت کنی. از نظر آقایپدر هیچ کس در سطح شهر پیدا نمیشود که از من بهتر باشد!! مجابم کردند که ثبتنام کنم. کمی بعد والدین گرامی به سفرشان رفتند و درست یک روز قبل از امتحان یعنی پنجشنبه هفته قبل همه را به صرف نهار دعوت کردند. آن وقت علی ماند و حوضش. آخر من با آن همه کوفتگی و صدای گرفته و تبخال و سرماخوردگی و سر و صدایی که توی کلهام این طرف و آن طرف میرفتند چطور میتوانستم به سوالات آزمون جواب بدهم؟! وقتی توان راه رفتن نداشتم چطور توان تست زدن میتوانستم داشته باشم؟! من داشتم میمردم. به معنای واقعیاش. از روی غیرت بود که تمام قد نمیافتادم و جان به جان آفرین تسلیم نمیکردم!! حالا توی آن گیریویری کارت ورود به جلسه را نگرفته بودم. پرینتر هم چند وقتی بود رید میزد. من روز تعطیل باید چه خاکی به سر مبارک میریختم؟! اصلا قانونی توی زندگیام هست که میگوید: "اگر میچکا دلش به کاری رضا نباشد آن کار نشود؛ به هیچ عنوان". برای همین هست که بعضی وقتها کارهایم به طرز ناجوری به هم گره میخورد. این که چقدر توی کلهی خودم و توی کله پرینتر و توی کله بقیه زدم تا کارت کوفتی آزمون را بگیرم بماند. به این جای کار که رسیدم ایمان آوردم که خدا میخواهد من در آن آزمون شرکت کنم. خلاصهاش این که من بعد از دو هفته بدوبدو و جان کندن توانسته بودم زنده بمانم و شب را با فکر آزمون استخدام به خواب بروم. البته خواب که چه عرض کنم. کابوس!!
از این جای نوشته را با لهجه پرزیدنت بخوانید:
فردا شد. خودم را با کلی سختی رساندم به آزمون. وقتی آن همه داوطلب را دیدم اونچنان مغلوب شدم. اونچنان فرصت شغلی ایجاد شده بود که من اونچنانی شدم!! قبل از شروع آزمون اونچنان همه همدیگر را نگاه میکردیم. اون چنان برق امید در چشمانمان موج میزد. نه! اصلا برق امید نه، من حس میکردم هر لحظه است سونامی امیدواری بیاید و همهمان را در این تدبیر غرق کند. خدا را شکر که امتحان بیشتر از چهار ساعت نبود. سوالات امتحان هم مدبرانه طرح شده بود!! اونچنان جواب دادم و اونچنان اونچنانیدم به امتحان؛ همانند پرزیدنت که اونچنانیده به مملکت. واقعا بعد از امتحان میشد لبخند رضایت را روی لبهای همهمان کشف کرد. ما از همه بدبختیها عبور کرده بودیم!!
از این جای نوشته را با لحن عاشقانه میچکا بخوانید:
اما در تمام آن چند ساعت من منتظر آن لحظهای بودم که خدایم برایم طراحیاش کرده بود. خدایی که تکتک ثانیههای زندگیام با تدبیر بیمثالش زیبا شده بود. فکر میکردم باید نتیجه امتحان بیاید یا در روزهای دیگر منتظر شنیدن خبری باشم اما اصلا فکر نمیکردم که هنوز جوهر امتحان خشک نشده انگشت تعجبم به دهان تحیر جا میماند. بعد از آزمون، بیرون سالن، وقتی منتظر بودم که دوستجان هم بیاید، وقتی نگاهم به همکلاسی دبیرستانم خشک شد با خودم فکر کردم که شاید قرار بود او را بعد از این همه سال ببینم که خدایم این همه نقشه کشیده بود. ذوقمرگ شده بودم. وقتی دوستجان آمد و کیفی که سفارش داده بودم را نشانم داد فکر کردم این همان اتفاق ناب است. ذوقمرگتر شده بودم. وقتی زیپ کیف را باز کردم و کادوی تولدم را زودتر از همیشه گرفتم فکر کردم که شاید دیگر این همان اتفاق است. ذوقمرگترتر شده بودم. دیگر خوشحال بودم. بعد از چند روز سخت خستگی از تنم در رفته بود. قدم زدن بعد آزمون هم روزهای دلچسب اسفند را دلچسبتر کرده بود. شهرکتابگردی و دیدن آن همه رنگ و مدادرنگی و ماژیکهای بینظیر دلم را نونوار کرده بود. همان طور که در شادی آن لحظهها غوطه میخوردم، میچکایی که نگاهش را به هیچ انسانی نمیدوزد و به درون هیچ ماشینی خیره نمیشود نگاهش دوخته شد به درون ماشینی که به سمتش میآمد. آه ... این آه را دلچسبتر بخوان. آه ... تو وسط یک ظهر سرد زمستانی. من چشم در چشم تو. تو چشم در چشم من. آه ... این همان اتفاق بود.
برچسب : نویسنده : 8m-ee-ch-k-aa4 بازدید : 9