مرگ یک رابطه

ساخت وبلاگ

روبه‌روی گنبد طلایی، زیر یه طاق کوچیک پشت به دیوار نشسته بود. دو تا زانوهاشو جمع کرده بود تو بغلش و چادر گلدارشو انداخته بود روشون. به اون بالاها خیره شده بود. از زمان و مکان جدا بود. گوله‌گوله اشک می‌ریخت. بدون هیچ صدا یا حرکتی. صورتش خیس خیس بود. همسرش خیلی وقت بود که رسیده بود و از دور زل زده بود بهش. نمی‌دونست چرا همدم تنهایی‌هاش اینطوری زار می‌زنه. نمی‌فهمید چرا حضورشو نفهمیده. صداش کرد. انگار که یکی از یه جایی آویزون باشه با یه طناب و طناب رو ببرن. از جاش پرید. تند تند شروع کرد به پاک کردن اشکاش ولی فایده‌ای نداشت. چشای لعنتی‌ شوهرجانش نمی‌ذاشت که اشک نریزه. شوهرش اومد کنارش نشست. زل زد به اون بالاها. یکمی که شد شوهرش سکوت رو شکست: 


"خب خانومم چرا ناراحتی؟ من چیزی گفتم که دلت اینجوری شکسته؟".


"می‌ترسم از روزی که نسبت به من سرد بشی. روزی که با خودت فکر کنی زنای بهتری هم بودن که بتونن انتخابت باشن. هر‌جای این شهر رو که نگاه کنی یه زن خوشگل هست. من قد هیچ کدوم‌شون خوشگل نیستم. کافی اون چشمای لعنتی دوست‌داشتنی رو باز کنی. اون لحظه مرگ رابطه‌مونه".


شوهرش خندید. خندید و خندید و خندید. بعد چشم‌شو دوخت به همسرش و یه لبخند کشدار زد و گفت: "ترسیدم چی شده باشه. می‌دونی چیه؟ من جز تو زنی توی این شهر نمی‌بینم".


+چرا این فکرای لعنتی، این حرفای لعنتی دست از سر من برنمی‌دارن؟!

به چشم تو .....
ما را در سایت به چشم تو .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8m-ee-ch-k-aa4 بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 6 ارديبهشت 1396 ساعت: 15:11