شاید تقصیر هر دوتامون بود. شاید همونجوری که اون منو به خودش وابسته کرد منم اونو به خودم وابسته کردم. بعدش من هر روز بیشتر از قبل تو وابستگیش غرق شدم ولی اون زرنگتر بود و یه شاخهای چیزی پیدا کرد و خودشو نجات داد. نمیدونم. واقعا نمیدونم. نمیدونم باید چیکار کنم. نمیدونم درست و غلط چیه. هر شب که میخوابم صبح که بیدار میشم میبینم تمام شب با خودم گفتم با این خواستگاره بدبخت میشی میچکا! انگیزه زنده بودن و زندگی کردن رو از دست دادم. دلم میخواد تمام دنیای مجازی رو ببندم به رگبار. به زندگی جدیدم فک میکنم میبینم جز تاریکی چیزی نیس. الان که کسی خونه نیس دارم کلی گریه میکنم. میخوام با خودم سنگامو وا بکنم ولی نمیتونم. میخوام تصمیم بگیرم ولی نمیشه. امروز تحقیقات آقایپدر تموم میشه و من میفتم تو راهی که هیچ رغبتی بهش ندارم. میدونم مامانخانم به آقایپدر نمیگه. نه عاشق شدنم رو نه دلم با این خواستگار جدیده نیستش رو. نمیگه تا سر بگیره این وصلت. تا خیال همه راحت بشه ولی من چی؟! همیشه از این میترسیدم که نتونم نه بگم یا اگه نه گفتم کسی جدیش نگیره. اون ترس لعنتی داره اتفاق میفته گویا!!
برچسب : نویسنده : 8m-ee-ch-k-aa4 بازدید : 13