یک داستان قدیمی

ساخت وبلاگ

هزاران سال پیش، تفرقه به جان مردم سرزمینی افتاد. جای خوبی و بدی عوض شد. آدم های سپید، سیاه نامیده می شدند و آدم های سیاه، سپید. اوضاع شهر نابه سامان بود. درگیری ها به اوجش رسیده بود. دیگر هیچ کس نمی دانست چاره حل مشکل چیست.
تا این که بزرگِ آدم های سپید تصمیم گرفت سرزمین را نجات دهد. نمی شد دست روی دست گذاشت و شاهد نابودی سرزمین بود. با خودش تصمیم گرفت دست تمامی آدم های سپید را بگیرد و برود با آدم های سیاه حرف بزند شاید از خر شیطان بیایند پایین. حرف اما فایده ای نداشت. جنگ سختی میان آن ها درگرفت.
آدم های سیاه آب را بر آدم های سپید بستند. به کودکان هم رحم نکردند. آن گرمای وحشتناک همه را بی تاب کرده بود. کودکان را بیشتر از همه. آن قدری که شکم هایشان را به زمین گرم بیابان می مالیدند تا شاید کمی عطش شان کم شود. گرما اما امان نمی داد. عطش اما کمی فروکش نمی کرد.
در میان کودکان نوزاد شش ماهه ای بود که بی قراری می کرد. تشنه بود. گریه هایش همه را به ماتم نشانده بود. آدم های سیاه اما کک شان هم نمی گزید.
پدر نوزاد دیگر طاقت نیاورد. کودکش را به آغوش کشید. به گمانش آدم های سیاه، لبِ تشنه اش را که ببینند دل شان خواهد سوخت اما زهی خیال باطل. آدم های سیاه سیاه تر شدند و کودک بی گناه را همان طور که بر دست های پدر بی قراری می کرد با تیری کشتند. خون کودک آسمان را سرخ کرد.

به نظر شما داستان بالا واقعیت دارد یا افسانه ای بیش نیست؟!
می شود انسان ها تا این اندازه وحشی باشند؟! اصلا مهم است با هم بحث کنیم که داستان بالا واقعیت است یا نه؟! 


یادم می آید خیلی کوچک که بودم، آن زمانی که امریکا در عراق مردم بی گناه عراقی را می کشت، در یکی از همان کشتارها، نوزادی قربانی جنگ آدم بزرگ ها شده بود. خوب آن صحنه را یادم است؛ چند تکه استخوان سوخته از او مانده بود که لای پارچه سفیدی گذاشته بودند.

خیلی هم نمی گذرد از بیخ تا بیخ بریده شدن گردن نوجوان دوازده ساله ای توسط داعشی های وحشی.

با این اوصاف می شود فهمید داستان بالا واقعیت دارد. آن زمانی که علی اصغر(ع) روی دست های حسین(ع) غرق در خون شد دنیا فقط تماشا کرد. کسی اعتراضی نکرد. چشمی نگریست حتی. همه و همه سکوت کردند. همه و همه نظاره گر بودند و حال هزار و چهارصد پانصد سال است که انسان ها تقاص سکوت شان را پس می دهند. دنیا را بر یزیدیان زهرمار نکردیم و این سکوت نتیجه اش شده هر سال دنیایی بدتر از دنیای سال قبل. هر سال کودکی مظلوم تر از سال قبل کشته شدن. هر سال آدم های سیاه وحشی تر شدن و آدم های دیگر ساکت تر شدن. فکر می کنید گناه ما انسان هایی که سکوت کرده ایم کمتر از کسانی است که هر جنایتی می کنند؟!! به خدای احد و واحد سوگند که گناه ما بیشتر است. این سکوت ها لجن بارتر از کاری است که آن وحشی ها می کنند. چرا وقتی آن نوجوان را گردن زدند دنیا را روی سر باعث و بانی اش خراب نکردیم؟! چرا سازمان ملل، که از آن بوی گند حیوانیت می آید نه انسانیت را بر سر صاحبان شان خراب نکردیم؟! چرا هر سال محرم که می شود تنها کاری که می کنیم دسته روی و سینه زنی و گریه زاری است؟! به خیال مان آتش جهنم با این اشک ها خاموش می شود؟! چرا این سکوت کوفتی را نمی شکنیم؟! چرا دنیا را روی سر ابرقدرت هایش خراب نمی کنیم؟! چرا؟!!

به چشم تو .....
ما را در سایت به چشم تو .. دنبال می کنید

برچسب : یک داستان قدیمی,یک داستان قدیمی محلی,یک داستان قدیمی کوتاه,یک داستان قدیمی ایرانی,یک داستان قدیمی طولانی,يك داستان قديمي,یک داستان به نثر قدیمی,بازنویسی یک داستان قدیمی,خلاصه یک داستان قدیمی,یک داستان به زبان قدیمی, نویسنده : 8m-ee-ch-k-aa4 بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 2 آبان 1395 ساعت: 9:56